اشعه های نور خورشید تمام تلاششو می کنه تا راهی به عمق چشمام پیدا کنه ! باریکه ای از چشمام و باز میکنم تا شروع صبح و تماشا کنم،ولی شدت نور خورشید اونقدر زیاده که مجبور میشم دستمو جلوی چشمام بگیرم.
از توی آشپزخونه صدای بهم خوردن ظروف چینی این خبر و بهم میده که مامان در حال تهیه صبحانه ی روز جدیده…
به ساعتم نگاه می کنم و متوجه میشم برای رسیدن به سرکار باید عجله کنم…
پس بلند میشم و سریع لباس می پوشم.
صدای مامان از توی آشپزخونه میاد که… بیا یه چائی بخور،باز گلو خشک نری….هر چی صدات زدم پا نشدی…
نصف بیشتر چائی و به داخل دهنم هول دادم…ولی داغی بیش از حدش باعث واکنش یهوئی میشه و تمام چائی به یک باره ..............
